می گذرم از میانِ رهگذران، مات
می نگرم در نگاهِ رهگذران، کور
این همه اندوه در وجودم و من، لال
این همه غوغاست در کنارم و من، دور
دیگر در قلب من ، نه عشق، نه احساس
دیگر در جانِ من ، نه شور، نه فریاد
دشتم ، اما در او نه نالهیِ مجنون
کوهم ، اما در او نه تیشهیِ فرهاد
هیچ نه انگیزه ای ، که هیچم، پوچم
هیچ نه اندیشه ای ، که سنگم، چوبم
همسفر قصه هایِ تلخِ غریبم
رهگذر کوچه های تنگِ غروبم
آن همه خورشید ها که در من میسوخت
چشمهیِ اندوه شد ز چشم ترم ریخت
کاخِ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوارِ غم شد و به سرم ریخت
زورق سرگشته ام که در دلِ امواج
هیچ نبیند ، نه ناخدا ، نه خدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
می کشم این جان از امید جدا را
می گذرم از میان رهگذران، مات
می شمرم میله های پنجره ها را
می نگرم در نگاه رهگذران، کور
می شنوم قیل و قال زنجره ها را
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1